sweet like gummy bear :)



میدانی ؟ گاهی تنهایی درد بی درمانیست که به دارکوب بی پروا و جوانی می ماند که بر تنه ی درخت کهنسالی میکوبد و آه از دردش که میخراشد روح درخت را و سپس میدرد جسم چوبی اش را . اگرچه درخت ، پیر و خسته باشد اما همچنان ادامه میدهد به حیات و تا زمانی که روح باشد و جسم باشد ، درد هم هست غم هم هست و تنهایی و اه از تنهایی
گاهی اما همین تنهایی که همچون طعمه ای بی پناه و بی دفاع با قلب و دل و جان رفتار میکند ، مرحمی میشود بر زخم ها ، همان زخم ها ‌که از طفولیت نشست بر جان و برید نوک انگشتان را هنگام بریدن کاغذ های رنگی :) و یا خراشید زانوان را هنگام بازی در ان دنیای کودکانه . همان تنهایی در اغوش کشید دنیایمان را و بست زخم ها را و پیدا کرد حتی ما را وقتی همچون عروسک های کودکی مان در اغوش کشیده بودیم زانوان را .اما ، در نهایت چه شد ؟ تنهایی شد تمام دار و ندارمان ، تنها دوستی که همیشه همراه مان بود و شاید تنها کسی که پذیرفت خود واقعی مان را . حتی با وجود اینکه نامش تنهایی بود اما ما با او ، ان قدر ها هم تنها نبودیم و همان لحظه بود که دریافتیم که شاید این گونه اسوده تریم ، نه که درد بی کسی در قلب باندپیچی شده ی مان لانه نکرده باشد ، نه ! اتفاقا لانه کرده بود ، و غمگین بود ، حسی شبیه به این داشت که انگار کسی قلب مان را در مزایده ای بی رحمانه خریده باشد اما روزی که تنهایی گرفت دستان مان را ،  زمزمه کرد در گوش هایمان ، گفت که ما شاید به کسانی که ترک مان کرده اند نیازی نداریم ، دروغ میگفت . بی نقص هم این کار را میکرد و ما با وجود ان همه شکستن ، دروغش را باور کردیم و خیلی گذشت تا فهمیدیم تنهایی ان قدر ها هم دروغ نمیگفته است . خیلی گذشت تا یاد گرفتیم واقعا برای ادامه دادن به انها نیازی نداریم و خیلی گذشت که توانستیم بی کسی را از خانه ی قلب مان که گویا لانه ی ابدی اش بود ، بیرون کنیم اما مهم این بود که بالاخره توانستیم . مگر چیزی از این بهتر میتوانست برای ما که بی کس تر از ماهی تنهای درون تنگ سفره ی هفت سین بودیم ، باشد ؟ اصلا ، چه کسی میتوانست برای قلب بی کس مان نقش رومئویی رویایی را بازی کند ؟ چه کسی میتوانست تا این مقدار یار محبوب و منفوری باشد ؟ و آه آه از تنهایی ‌ آه از یار محبوب منفورم که نمیدانم وجودش را بستایم یا نفرین کنم ؟ آه از یار محبوب و منفورم آه
+ :| حرفی ندارم 

++* میرود مشق های زیست و ریاضی اش را کامل کند *

+++ * در واقع سعی میکند که این کار را بکند * 

++++ * همزمان هم برای خودش دست میزند که زیر قولش نزده است * 

 


هوا سرد بود و باران به شیشه ی اتاق میکوبید . دخترک شب بخیر گفته بود و به اتاقش پناه برده بود . خسته بود . از حرف های نگفته ای که نمیتوانست به زبان بیاورد . از اشک هایی که همیشه پشت پلک هایش نگه میداشت . از نقاب لبخندی که شب و روز به لب میزد . او دیگر از خودش هم خسته بود . از افکارش میترسید . افکارش موج های سهمگینی بودند که قایق قلبش را در هم میشکستند و این دردناک بود . روز و شب و شب و روز . هنگام طلوع خورشید و هنگام غروب ان ؛ اسمان قلب دخترک همیشه بارانی بود . پسرَکَش خورشید شهر بود و با رفتن او نور و روشنایی ، عشق و احساس ، و شادابی و سرزندگی از قلب دخترک رفته بود . ساده نبود چون او دخترک تنهایی بود که تماما طرد شده بود حتی مادر مهربانش هم دیگر احساسات دخترک نوجوان و تنهایش را درک نمیکرد و این تازه شروع درد های کوچک و بزرگ دخترک بود .
دخترک هیچ گاه دوستی پیدا نکرد . او همان کودک تنهایی بود که در اخرین ردیف صندلی های کلاس مینشست و از همان گوشه به تماشای پسرک مینشست که هر از چند گاهی سرش را از روی دفتر نقاشی اش بلند میکرد و به چشم های دخترک خیره میشد بعد هم لبخند کوچکی گوشه ی لب هایش جا خوش میکرد و سرگرم نقاشی میشد . همان روز های اول دیدار با پسرک بود که دخترک دلباخته ی او شد . و میخواست مثل عروسک هایش که همیشه با مظلوم نمایی پیش اعضای خانواده به دست شان می اورد ، پسرک را هم به دست اورد ؛ به طوری که پسرک تماما برای او باشد تماما برای خود او ! از ان پس هر روز دخترک تمام راه را تا خانه لبخند به لب داشت و حس عجیبی قلب کوچکش را به تپش وا میداشت . حسی که کودکی چون او نمیتوانست ان را تحمل و یا حتی درک کند . اما برای قدم برداشتن هنوز زود بود . خیلی زود . تا اینکه  یکی از همان روز ها دخترک پاکتی سفید را روی میزش پیدا کرد . درون پاکت سفید رنگ کاغذی کاهی بود که صورت دخترک روی ان نقاشی شده بود . زیبا بود ؛ حتی از خود دخترک هم زیباتر . و ان روز بود که دخترک حس کرد انگار بالاخره برای اولین بار کسی او را در میان یک جمعیت شلوغ پیدا کرده  است . همان روز بود که دخترک فهمید پسرک با همه ی انهایی که شناخته بود و احتمالا در اینده میشناخت فرق دارد و خب کل ماجرا همین بود . در حقیقت قصه ی دخترک هم از همینجا شروع میشد . حالا هم دوباره و مثل هر شب قلب دخترک از یاداوری خاطراتش تکه تکه میشد و ذره ذره ی وجودش را از درد پر میکرد و مثل همیشه در سکوت میگریست و به سر و صدای باقی اعضای خانواده اش گوش میسپرد . همیشه دنیا به گونه ای بود که انگار همه چیز بدون او زیباتر بود و چیزی که این حقیقت تلخ را اثبات میکرد خنده های بلند بلند مادرش بود که اکثرا چهره ی بی نقص و الهه گونه اش بارانی به نظر میرسید و از درون سخت نگران حال دخترک تنها و غمگینش بود . و دخترک درد داشت و میدانست که این درد و غم غیر قابل تحملش تنها یک مقصر دارد . مقصر خودش و سکوت احمقانه اش بود !  سکوتی که ای کاش روز اخر مدرسه قبل از رفتن پسرک ان را شکسته بود . اما دخترک سکوت کرده بود و اجازه داده بود احساساتش  راه گلویش را سد کنند  و باز پسرک لبخند زده بود و دل دخترک برایش ضعف رفته بود . کاش ان روز از احساساتش گفته بود . کاش لااقل پسرک چیزی گفته بود داشت زیر بار غم هایش خرد میشد اما خیلی زودتر از انچه توقعش را داشت خوابش برد .
دخترک با صدای زنگ در خانه از خواب پرید . صبح شده بود ! خورشید از پنجره به اتاق میتابید و اتاق کاملا بنفش دخترک غرق در نور بود . سکوت خانه را فرا گرفته بود و این یعنی اعضای خانواده هنوز از پیاده روی صبحگاهی شان بازنگشته بودند . پس دخترک ژاکت ابی رنگش را پوشید از پله های راهرو پایین رفت و در خانه را باز کرد . پستچی بود و دخترک بسته ای داشت . دخترک بعد از رفتن پستچی کف اتاق نشست و بسته را باز کرد . بسته پر بود از دفتر های طراحی و بوم های نقاشی شده  . روی همه ی بوم های نقاشی و تک تک صفحات دفتر طراحی چهره ی دخترک نقاشی شده بود . دخترک با موهای کوتاه و بلند ، با لبخند و با چهره ی غمگین ، در تمام زوایا و اشکال ممکن و در همین حین بود که از میان صفحات یکی از دفتر ها پاکتی بیرون افتاد . پاکت سفید بود و بوی گل رز میداد . دخترک با دیدن پاکت لبخند زد و اشک هایش جاری شدند شاید . شاید هنوز امیدی بود

+ این یکی از اولین متن هاییه که توی این سبک نوشتم در واقع اولینیه که به نظرم خوب اومده :) قدیمی محسوب میشه برای پارسال شایدم پیارساله و خب چیزی که باعث میشه دووسش داشته باشم اینه که کیدراما طوره اما با این حال که دوستش دارم برای انتشارش کلی با خودم کلنجار رفتم اما بعدش فکر کردم که برام مهم نیست متن خوبیه یا بد فقط حس میکنم باید اینجا به عنوان یه خاطره ثبت شه چون شاید باعث شه دیگه مثل باقی چیزا لااقل متنامو گم نکنم :)

++ میدونید ؟ دوسش دارم با اینکه میدونم اشکالاتی داره اما ترجیح میدم بیش از این بهش دست نزنم تا همین طوری باقی بمونه به عنوان یادگاری شاید ؟

+++ 


صدای پاهای دخترک نزدیک و نزدیک تر میشد و سر انجام پس از چند دقیقه دخترک لای در اتاق ظاهر شد . چهره ی زیبایی داشت و پیراهن بلند و یاسی رنگی تنش بود که با گیپور های سفید تزئین شده بود . لبخندش درخشان ترین لبخندی بود که زن تا به حال دیده بود و از بیرون دخترک حاضر در اتاق گویا خوش بخت ترین مهمان ان زن تا به ان روز بود اما . اما ادم ها همیشه انچه نبودند که نشان میدادند پس زن لبخند زد و با تکان دادن سر و لبخندی که قرار بود برای دخترک دلگرم کننده باشد به اون نشان داد که میتواند شروع کند . دخترک سرش را بالا گرفت و بعد گویا سایه ای تیره چهره اش را پوشاند . چیزی مثل غم در وجودش بالا امد و بعد دخترک شروع کرد : راستش تصمیمم برای به اینجا اومدن سریع بود و بی نهایت از بابتش خوشحالم . بهم حس خوبی میده که بالاخره یه نفر قراره حرفامو بشنوه و خب برای اب شدن یخمم که شده فکر میکنم بهتره از اینجا شروع کنم : من جدیدا بیشتر به اینده فک میکنم . به اینده ی واقعی . یه جورایی خیلی رویایی و قشنگه و من میدونم برای رسیدن به اون اینده باید بی وقفه تلاش کردن رو شروع کنم . راستش با تک تک سلول های بدنم اینو درک میکنم . چون یک جا نشستن و فقط به اینده فکر کردن اونم بدون انجام دادن هیچ کار مفید یا خاصی نتیجه ی جالبی هم در بر نداره اما میدونید مشکل چیه ؟من  فکر میکنم که  ذهنم برای کنترل کردن افکارم خیلی خیلی ضعیفه و انگار هیچ وقت قرار نیست از پس این افکار غم انگیز و پوچ بربیاد . مثلا گاهی وقتا فک میکنم که ایا واقعا کسی به من اهمیت میده ؟ رفتار ادمای اطرافم همیشه طوریه که انگار من یه روحم که همه میتونن ازش رد بشن . گاهی وقتا هم حس میکنم یه چسب زخمم که مردم فقط برای خوب کردن زخم هاشون ازش استفاده میکنن . راستش من بی مصرف نیستم خیلی کارا هست که میتونم انجام شون بدم یا حتی بر خلاف خیلیای دیگه از خودمم بدم نمیاد و در واقع من عاشق خودمم . فقط میدونید ؟ من نمیتونم اینو بفهمم که چرا ؟ چرا یهو همه انقدر عوض شدن و بعد در عرض یه هفته توی مدرسه هیچ کس به صورتم نگاه نمیکرد . گاهی وقتا یه سری شایعه به گوشم میرسید و خب فک کنم فقط خودم بودم که میدونستم هیچ کدوم از اون حرفای پشت سرم واقعیت ندارن . حرفایی که به گوشم میرسیدن طوری بودن که انگار کسی که از کل مدرسه طرد شده بود اونا بودن نه من ! و این فقط خودخواهانه بود . اونا خودخواه بودن اما بقیه منو خودخواه صدا میزدن . من برای اولین بار توی زندگیم تنها بودم و عملا هیچ کس اطرافم نبود . من توی اون وضعیت واقعا واقعا هیچ کس رو نداشتم و این تجربه ی خیلی جدیدی بود . همیشه لااقل دست کم یه نفرو اطرافم داشتم اما این بار انگار حتی خودمم منو ول کرده بود و رفته بود . و خب میدونی ؟ این تنهایی دردناکه چون انگار هیچ کس نیست که براش مهم باشه این دختره این همه مدت توی این روزای خالی کدوم قبرستونیه ؟ انگار برای هیچ کس مهم نیست که اصلا حالش خوبه ؟ اصلا زنده است ؟ و خب اینکه از بقیه میخوام باهام مثل یه ادم زنده رفتار کنن نه مثل یه روح باعث شده که بهم بگن خیلی پر توقع ام اما ایا واقعا من یه ادم خودخواه پر توقع ام ؟ این طور به نظر میاد ؟ واقعا ؟  اگه این طوره  پس چرا خودشون ازم توقع دارن ؟ چرا با این وجود که همیشه حواسم به حال بقیه هست هیچ کس حواسش به من نیست ؟ کسی تا حالا فقط خواسته ببینه واقعا حالم چه طوره ؟ کسی تا حالا به خاطر خودم باهام دوست شده ؟ چرا براشون مهم نیست که من چمه ؟ چرا یکی بهم نمیگه که لااقل همه چیز بهتر میشه ؟ چرا کسی سعی نمیکنه حداقل برای یه بار فقط حرفامو بشنوه این اواخر حتی دیگه واسم مهم نیست که فرد شنونده اهمیتی نده چی میگم حتی اگه فقط تظاهر کنه که داره حرفامو میشنوه هم واسم‌ کافیه . مشاور مدرسه ام ازم میخواد بیخیال بچه های مدرسه بشم و دوست مجازی پیدا کنم و این برای من سخته بدیش اینه که قبلا پیدا کردن دوست واسم سخت نبود . قبلا هیچ وقت این طوری نمیشد . قبلا هر دفعه که گوشیمو باز میکردم قلبم درد نمیگرفت که چرا هیچ وقت هیچ پیامی از هیچ بنی بشری ندارم . چون قبلا لااقل یه نفر بود ولی الان هیچ کس نیست . گاهی وقتا حس میکنم واقعا مردم و کسی نمیتونه منو ببینه . واقعا حس میکنم که یه روحم . انگار افتادم کف یه دریای عمیق و  هر چقدر که داد بزنم هم کسی نمیتونه صدامو بشنوه چون صدام بین همهمه ی مردمی که توی ساحل در حال شادی ان خیلی راحت گم میشه . من ‌ من واقعا میترسم اونا فکر میکنن دارم تظاهر میکنم ولی من فقط نابود شدم و حتی نمیتونم خودمو نجات بدم .و این ترسناک و غم انگیزه چون قبلا میتونستم . همیشه میتونستم حال خودمو خوب کنم اما این بار نمیدونم چرا اما دیگه نمیتونم . من من الان فقط یه ادم خسته ام . اون قدر خسته ام که گاهی وقتا دلم میخواد زمان برای چند روز متوقف بشه تا بتونم بشینم یه گوشه فکر کنم و گریه کنم تا دیگه هیچ فکر و اشکی برام باقی نمونه . بزرگترا فکر میکنن به مردن و مرگ فکر میکنم اما من نمیخوام بمیرم فقط میخوام بخوابم ‌و یه مدت کوتاه استراحت کنم . میخوام چند روز از مدرسه و مشاورم که هر روز زنگ میرنه ببینه چقدر درس خوندم و من به دروغ بهش بگم خیلی خبری نباشه . میخوام دیگه به خاطر درس نخوندن و ننوشتن تکلیفم سرزنشم نکنن . دلم میخواد یکی پیدا شه که بغلم کنه . من فقط خستم ‌. خیلی خسته ‌‌ و گاهی وقتا فک میکنم که دیگه نمیخوام ادامه بدم . چون فقط همه چیز برام سخت شده و همه نادیده ام میگیرن . روزا میگذرن و من تنها و تنهاتر میشم . هر روز با خودم میگم که فردا بهتر میشم اما فردا حالم حتی خیلی بدتر از روز قبله  . فقط فکر میکنم خب پس کی قراره این وضع تموم بشه ؟ اما انگار این روزا تا ابد ادامه داره و من فقط بیشتر و بیشتر غرق میشم . دلم میخواد از بقیه بخوام به حرفام گوش بدن اما واقعا کسی نیست و من نمیدونم . دیگه واقعا نمیدونم باید چی کار کنم دلم میخواد برم بشینم یه جای ساکت و داد بزنم که دیگه بسه کافیه ‌‌لطفا ! 

بغضی که از اول توی گلوی دخترک جا خوش کرده بود میشکنه و بعد اشک هاش مثل قطره های بارون از ابر های چشماش بیرون میریزن . زن از پشت میزش بلند میشه و دخترک رو محکم بغل میکنه ‌بعدش کنار گوشش زمرمه میکنه که نامه رو به فرشته ی محافظش میرسونه . دخترک سرشو ت میده و بعد همون طوری که اومده بود میره . بدون اینکه اشک هاش رو پاک کنه یا صورت اشک الودش رو با اب خنک بشوره . زن دوباره پشت میزش میشینه و به حال دخترک اه میکشه نامه ی غما و ناراحتیای دخترک را به سمت پنجره ی اتاق میگیره و اتیش میزنه  برگه ی کاغد تبدیل به خاکستر میشه و بالا میره اون قدر بالا که به فرشته ی محافظ دخترک میرسه زن ارزو میکنه که فرشته بتونه یه کاری بکنه و بعد صدای قدم های پشت در توجه زن رو به خودش جلب میکنه . زن صاف میشینه و براینفر بعدب و درد و دلاش اروم میشینه و یه لبخند بزرگ میزنه ‌‌ :))

+حس میکنم یکم متن عجیبی شده ولی خب به درک '-' 

++ عنوان بی معنی به نظر میاد ولی کاملا با متن جوره باور کنید !

+++ همین به خدا '-' 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

این نیز بگذرد... برترینهای وب خنده بازار مطالب اینترنتی دانلود جدید رایگان بهترین وبسایت ایرانی برای دانلود فایل مادحون 313 sarvsimin خلاصه کتاب معرفت شناسی محمد حسین زاده شما بیا 3443