هوا سرد بود و باران به شیشه ی اتاق میکوبید . دخترک شب بخیر گفته بود و به اتاقش پناه برده بود . خسته بود . از حرف های نگفته ای که نمیتوانست به زبان بیاورد . از اشک هایی که همیشه پشت پلک هایش نگه میداشت . از نقاب لبخندی که شب و روز به لب میزد . او دیگر از خودش هم خسته بود . از افکارش میترسید . افکارش موج های سهمگینی بودند که قایق قلبش را در هم میشکستند و این دردناک بود . روز و شب و شب و روز . هنگام طلوع خورشید و هنگام غروب ان ؛ اسمان قلب دخترک همیشه بارانی بود . پسرَکَش خورشید شهر بود و با رفتن او نور و روشنایی ، عشق و احساس ، و شادابی و سرزندگی از قلب دخترک رفته بود . ساده نبود چون او دخترک تنهایی بود که تماما طرد شده بود حتی مادر مهربانش هم دیگر احساسات دخترک نوجوان و تنهایش را درک نمیکرد و این تازه شروع درد های کوچک و بزرگ دخترک بود .
دخترک هیچ گاه دوستی پیدا نکرد . او همان کودک تنهایی بود که در اخرین ردیف صندلی های کلاس مینشست و از همان گوشه به تماشای پسرک مینشست که هر از چند گاهی سرش را از روی دفتر نقاشی اش بلند میکرد و به چشم های دخترک خیره میشد بعد هم لبخند کوچکی گوشه ی لب هایش جا خوش میکرد و سرگرم نقاشی میشد . همان روز های اول دیدار با پسرک بود که دخترک دلباخته ی او شد . و میخواست مثل عروسک هایش که همیشه با مظلوم نمایی پیش اعضای خانواده به دست شان می اورد ، پسرک را هم به دست اورد ؛ به طوری که پسرک تماما برای او باشد تماما برای خود او ! از ان پس هر روز دخترک تمام راه را تا خانه لبخند به لب داشت و حس عجیبی قلب کوچکش را به تپش وا میداشت . حسی که کودکی چون او نمیتوانست ان را تحمل و یا حتی درک کند . اما برای قدم برداشتن هنوز زود بود . خیلی زود . تا اینکه  یکی از همان روز ها دخترک پاکتی سفید را روی میزش پیدا کرد . درون پاکت سفید رنگ کاغذی کاهی بود که صورت دخترک روی ان نقاشی شده بود . زیبا بود ؛ حتی از خود دخترک هم زیباتر . و ان روز بود که دخترک حس کرد انگار بالاخره برای اولین بار کسی او را در میان یک جمعیت شلوغ پیدا کرده  است . همان روز بود که دخترک فهمید پسرک با همه ی انهایی که شناخته بود و احتمالا در اینده میشناخت فرق دارد و خب کل ماجرا همین بود . در حقیقت قصه ی دخترک هم از همینجا شروع میشد . حالا هم دوباره و مثل هر شب قلب دخترک از یاداوری خاطراتش تکه تکه میشد و ذره ذره ی وجودش را از درد پر میکرد و مثل همیشه در سکوت میگریست و به سر و صدای باقی اعضای خانواده اش گوش میسپرد . همیشه دنیا به گونه ای بود که انگار همه چیز بدون او زیباتر بود و چیزی که این حقیقت تلخ را اثبات میکرد خنده های بلند بلند مادرش بود که اکثرا چهره ی بی نقص و الهه گونه اش بارانی به نظر میرسید و از درون سخت نگران حال دخترک تنها و غمگینش بود . و دخترک درد داشت و میدانست که این درد و غم غیر قابل تحملش تنها یک مقصر دارد . مقصر خودش و سکوت احمقانه اش بود !  سکوتی که ای کاش روز اخر مدرسه قبل از رفتن پسرک ان را شکسته بود . اما دخترک سکوت کرده بود و اجازه داده بود احساساتش  راه گلویش را سد کنند  و باز پسرک لبخند زده بود و دل دخترک برایش ضعف رفته بود . کاش ان روز از احساساتش گفته بود . کاش لااقل پسرک چیزی گفته بود داشت زیر بار غم هایش خرد میشد اما خیلی زودتر از انچه توقعش را داشت خوابش برد .
دخترک با صدای زنگ در خانه از خواب پرید . صبح شده بود ! خورشید از پنجره به اتاق میتابید و اتاق کاملا بنفش دخترک غرق در نور بود . سکوت خانه را فرا گرفته بود و این یعنی اعضای خانواده هنوز از پیاده روی صبحگاهی شان بازنگشته بودند . پس دخترک ژاکت ابی رنگش را پوشید از پله های راهرو پایین رفت و در خانه را باز کرد . پستچی بود و دخترک بسته ای داشت . دخترک بعد از رفتن پستچی کف اتاق نشست و بسته را باز کرد . بسته پر بود از دفتر های طراحی و بوم های نقاشی شده  . روی همه ی بوم های نقاشی و تک تک صفحات دفتر طراحی چهره ی دخترک نقاشی شده بود . دخترک با موهای کوتاه و بلند ، با لبخند و با چهره ی غمگین ، در تمام زوایا و اشکال ممکن و در همین حین بود که از میان صفحات یکی از دفتر ها پاکتی بیرون افتاد . پاکت سفید بود و بوی گل رز میداد . دخترک با دیدن پاکت لبخند زد و اشک هایش جاری شدند شاید . شاید هنوز امیدی بود

+ این یکی از اولین متن هاییه که توی این سبک نوشتم در واقع اولینیه که به نظرم خوب اومده :) قدیمی محسوب میشه برای پارسال شایدم پیارساله و خب چیزی که باعث میشه دووسش داشته باشم اینه که کیدراما طوره اما با این حال که دوستش دارم برای انتشارش کلی با خودم کلنجار رفتم اما بعدش فکر کردم که برام مهم نیست متن خوبیه یا بد فقط حس میکنم باید اینجا به عنوان یه خاطره ثبت شه چون شاید باعث شه دیگه مثل باقی چیزا لااقل متنامو گم نکنم :)

++ میدونید ؟ دوسش دارم با اینکه میدونم اشکالاتی داره اما ترجیح میدم بیش از این بهش دست نزنم تا همین طوری باقی بمونه به عنوان یادگاری شاید ؟

+++ 

:| مثل همیشه بدون عنوان خاص

شاید یک داستان عاشقانه ؟

داستان یک سری حرف های واقعی

دخترک ,های ,روز ,ی ,پسرک ,هم ,بود و ,بود که ,شده بود ,که دخترک ,قلب دخترک

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

18294962 30xi best-iran-news معلما سایت تفریحی mehraz2020 ارتباط و رسانه کانون مدرسان گیل گلدانِ بوسه مهدویت، نقد شیخیه و بهائیت